سعی داشتم با نوشتن مقاله جدیدی برای روزنامه، گذر زمان و درد انتظار را برای خود تسکین دهم اما نمیتوانستم.
چون این بار مطالبی در ذهنم بود که امیدوار نبودم روزنامهای آن را به چاپ برساند. آری همه دردها قابل نوشتن و درج در مطبوعات نیست. یاد تصنیفی قدیمی افتادم:
در پیش بی دردان چرا فریاد بیحاصل کنم
گر شکوهای دارم ز دل با یار صاحبدل کنم
باز هم به ساعت نگاه کردم و دیدم از بوق دریافت SMS گوشی خبری نیست و همچنان باید منتظر بود تا موقعیت رد و بدل کردن پیام برای او هم فراهم شود. شاید هم امکانش را دارد و میلش را نه. با خود فکر کردم حالا به فرض که SMS دهد باز باید با نوشتن چند بیت شعر یا چند جمله فلسفی عرفانی او را به بحث درباره مفاهیم انتزاعی بکشانم و دلخوش باشم که یک ساعتی به تنهایی انزوا و سکوت پیروز شدهام.
به قول قدیمیها: آخرش که چی؟
به گذشتهام نگاه کردم به سالهای نوجوانی و جوانی که با وجود فعالیت و تکاپو برای حضور در جامعه، دانشگاه، مراکز فرهنگی و مطبوعات همهاش در تنهایی و بی همزبانی گذشته و جای خالی یک رابطه خوب منطقی و تا حدی عاطفی همیشه در آن حس میشد.
دمای بدنم بالا رفت و از مرور گذشته متأسف شدم. به یاد آشناییها، دوستیها و جداییهایم افتادم. یک داستان تکراری که هیچوقت پایان خوشی ندارد و شاید علت آن معلولیت من است. نمیدانم اما چندی است به این نتیجه رسیدهام که شاید بتوان همه این شکستها را در قالب تراژدی عاطفی یک معلول بررسی کرد.
آری تراژدی، چون در ادبیات تراژدی ژانری است که هیچ گاه پایان خوش و مطلوبی ندارد و این چیزی است که عدول از آن محال است.
اگر امروز فردوسی نیست تا تراژدی رستم و سهراب را خلق کند، تراژدیها نمردهاند. تراژدیهای اجتماعی امروز در جامعه ما بسیارند که من قهرمان یکی از آنهایم.
آری من شخصیت اصلی یک تراژدی هستم. یک فلج مغزی. میدانید فلج مغزی یعنی چه؟
یعنی اکسیژن در هنگام تولد به مغز نمیرسد و مغز یک عمر از فرمان دادن صحیح به اندامهای بدن عاجز میماند. پاهای یک فلج مغزی خم است. دستانش در هوا معلق و غالباً گفتار نامفهوم دارد. دارم چه مینویسم؟ باز هم عصری دیگر و تنهایی نوشتن و باز هم یک انتظار زجرآور که ممکن است حتی با یک بوق دریافت SMS به پایان برسد.
دارم چه مینویسم؟ تراژدی عاطفی خود را که چندی است که در اندیشه نوشتن آن اما هر بار ملاحظاتی از نوشتن منصرفم میکند. وقتی به توصیه پدرم از نوشتن در حوزه سیاست دست کشیدم احساس کردم دیگر تمام قیدها از پای قلمم باز شده و دیگر آزادانه میتوانم بنویسم چون در علوم اجتماعی یا ادبیات مقولهای نیست که پرداختن به آن برای کسی آزردگی ایجاد کند.
اما حال که به نوشتهای با تلفیق این دو روی آوردهام آزردگی از آنچه قرار است بر صفحه جاری شود دامن خود مرا گرفته است.پرداختن به یک تراژدی که همچون شناگری در جریان آن شنا میکنم اما گویا از به تصویر کشیدن آن واهمه دارم. واهمهای که کوه در اندیشه متلاشی شدن دچار آن است و همین واهمه مرا به ننوشتن و گاه طفره رفتن از مطلب میکشاند.
والا چه چیزی جز واهمه میتواند مانع نوشتن گردد آن هم برای کسی که جز قلم و نوشتن هیچ مأمن و پناهی ندارد و تمام دردهای ناشی از معلولیت، محرومیت و تنهایی را با آن تسکین میدهد.
عشق ورزیدن، راه رفتن، فکر کردن و نوشتن. آری این چهار چیزی است که زندگی قهرمان این تراژدی عاطفی را تشکیل میدهد و سه تای اولی را هم برای چهارمی میخواهد. زیرا رسالت او نوشتن و رساندن پیام است.
پس باید گفت زندگی او نوشته است. تفریحش، کارش، عشق ورزیدنش، و حتی منبع درآمدش. چقدر این تصویر برای برخی زیبا و جالب است. یک معلول جسمی- حرکتی بعد از نزدیک به دو دهه تحصیل با مشقت اکنون تبدیل شده است به یک روزنامهنگار که کاری جز نوشتن ندارد و همه زندگیاش در یک شهرک کوهپایهای خلاصه شده است، یک انزوای آرام.
اما نه. تراژدی از واکاوی همین انزوای ظاهر آرام آغاز میشود. تبدیل شدن یک انسان به یک ماشین تحریر و شاید به یک ماشین تحلیل. ماشینی که نه حق تفریح دارد، نه حق عشق ورزیدن و نه حتی حق زندگی کردن مانند انسانها، میدانید چرا؟
چون محل وقوع تراژدی ما شهری است یا بهتر بگویم جامعهای است که معلول را تافته جدابافتهای میداند که اگر از تمام حقوق شهروندی و حتی انسانی خود هم محروم شد مسألهای نیست.و این در حالی است که معلول نیز علیرغم تمام تفاوتهای فیزیکی و ظاهری با دیگران از روح و روانی چون سایرین برخوردار است و این درد را صد چندان میکند.
حال دو رکن این تراژدی مشخص است شخصیت و مکان.
یک معلول جسمی- حرکتی آگاه در میان یک جامعه نه چندان آگاه، اما اینها که گفتم تنها ارکان تراژدی است. پس خود تراژدی چه میشود؟ یاد غزلی افتادم که سالها پیش سرودهام:
با اینکه بودنم به جز از عیب و عار نیست
عاشق شدم بگو به من این خندهدار نیست؟
منهای این پدیده زیباست هستیام
با غم، ولی ز بعد خزانم بهار نیست؟
از این خبر دهان همه باز مانده است
چشمانشان چه تلخ بگوید قرار نیست
مثل همیشه عکس جهت میکنم شنا
تسلیم سرنوشت شدن شاهکار نیست
شب، انزوا، سکوت و درد از فراق عشق
شاعر بمیر شعر تو هم جز شعار نیست
آری چه تلخ است وقتی بگویی عاشق شدهام و انسانهای سالم دهانشان از شگفتی باز ماند و طوری وانمود کنند که مگر معلول هم قرار است عاشق شود.
و این باور غلط، تراژدی اجتماعی عاطفی یک معلول را رقم میزند. صفت اجتماعی را از این رو به تراژدی دادم چون بستر وقوع آن جامعه است، چرا که قهرمان تراژدی بعد از یک حماسه هنجارهای غلط ذهنی مردمان را در هم شکسته و وارد اجتماع شده است.
یعنی به تحصیل پرداخته و شغلی برگزیده است که اینها در قاموس مردمان سرزمینش نمیگنجد پس این حماسه او را از یک ایزولاسیون اولیه نجات داده و به جامعه کشانده است (بستر وقوع تراژدی) اما تراژدی زمانی به وقوع میپیوندد که این معلول خواهان آن است تا سایر هنجارهای غلط ذهنی دیگران را فرو پاشد. دوست دارد عاشق باشد، رابطه عاطفی برقرار نماید، ازدواج کند و به نیازهای روحی روانی و فیزیکیاش پاسخ دهد.
اینجاست که تنها بودن خود را حس میکند، زیرا در جامعهای است که کمتر معلولی چون او عکس جهت آب شنا کرده و تسلیم سرنوشت نشده است و اگر هم همنوع و همسانی مییابد به دلیل فرهنگ و هنجار مردم توان و جرأت هنجارشکنی و عکس جهت آب شنا کردن بیشتر از این را در او نمییابد.
اینجاست که فکر حماسه دومی ذهنش را آشفته میکند. دوست دارد یک بار هم که شده دیوار سنگی هنجار را چنان بشکند که صدای خرد شدنش گوش فلک را کر کند. آری حماسه که از نظر ادب یکی از ویژگیهای آن انجام کاری شگفت و محیرالعقول است با خود میپندارد آیا میتوان کسی را برگزید که معلول نباشد؟
بیگمان برای رسیدن به چنین هدفی نیازمند حماسهام. حماسهای که مرا به منی دیگر بدل سازد. منی عاری از معلولیت و نقص. اینجاست که پای در راه ریاضت مینهد و سعی دارد با آنچه هست مبارزه کند و به جنگ با معلولیت برخیزد.
آری باز هم صحنهای به ظاهر زیبا، اوج اراده یک فرد برای دیگر گونه بودن. اما به شرط آنکه این جنون به او اجازه دهد که تفاوت متغیرها و نامتغیرها را بفهمد.
گاه با جنون و شیدایی تمام با خود در ستیزه است و گاه با مشاهده نامتغیرها در وجودش ،گویی تمام آرزوهایش با شکست روبهرو میشود و پرده دوم تراژدی شکل میگیرد و یک فلج مغزی در رویاهای شیرین انسانیاش نابود میشود چون میبیند سهم عاطفی او در جامعهای که زندگی میکند غیر قابل دسترسی است.
در حقیقت پرده دوم تراژدی یعنی رویای بودن با یک انسان غیر معلول نیز به دلیل هنجارهای اجتماعی و فردی خیلی زود به کابوس مبدل میشود.
عصر یک 4شنبه ساعت 5
پشت میزش میان حس گم بود
شاعری کز نگاه یک دختر
چند روزی در این توهم بود
که بگوید به او که میخواهم
تا قیامت کنارتان باشم
دوست دارم همیشه در همه جا
من فقط دوستدارتان باشم
با خودش فکر کرد یکشنبه
عشق خود را دوباره خواهد دید
پیش او میرود و بعد سلام
بعد آنکه ز حال او پرسید
دعوتش میکند که بنشیند
در کنارش به گفتوگو کردن
وه چه خوب است چای نوشیدن
چای را عاشقانه بو کردن
با خودش فکر کرد میگوید
از کلاس و محیط دانشگاه
و برایش ز خویش میخواند
هی غزل، مثنوی غزل آنگاه
حرفهاشان که خوب گل انداخت
نقطه اشتراک میجویند
تا تفاهم ظهور کرد دگر
عاشقانه ز عشق میگویند
عصر آن چهارشنبه ساعت 6
با خودش فکر کرد اما حیف
شاعرم، عاشقم، هنرمندم
ناتوانم ز درد اما حیف
کی توانم قدم زدن با او
چونکه من پای ناتوان دارم
درد دل را چه سان به او گویم
چونکه من لکنت زبان دارم
طعم کابوس در سرش آمد
آن خیال شبیه رویا رفت
آرزویش میان حادثه مرد
عصر آن چهارشنبه ساعت 7
راستی چگونه میتوان از یک انسان سالم خواست که نیازهایش را قربانی بودن با یک معلول کند. از کوهنوردی به نشستن در دامنه اکتفا کند، زیرا همسر معلولش توانایی صعود ندارد. در رستوران و پارک پاسخگوی نگاههایی باشد که از او میپرسند تو را با یک معلول چه کار؟ و در مهمانیها تمام هم و غمش پوشاندن ناهنجاریهای همسر معلولش باشد.
و اکنون فصل پایان این تراژدی. ماندن در حیرتی سخت همچون مات شدگان بازی شطرنج، گرفتار شدن در ورطه تردید و تنیدن پیله تنهایی به دور خود اینجاست که گذشت زمان برایش بیمفهوم میشود.
زیرا موعودی نیست که او را به سوی آن زمان ببرد و تنها مسکن روحیاش ارتباطهای کوتاه مدت است و او دیگر آموختهای که بعد از سلام خود را آماده وداع نماید و همواره انتظار بکشد که شاید یک SMS و یا زنگ تلفن، انزوای او را برای لحظاتی فرو پاشد.